هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

دختر پاییزی من ...

وخدایی که در این نزدیکیست ...     سلام دختر پاییزی من شما قراربود 3 روز دیگه بدنیا بیای اما .... جریان از این قرار بود که دکتر به مامانی گفته بود باید برم بیمارستان تا تشخیص داده بشه که باید  عمل سزارین انجام بشه یا طبیعی.ولی من خیلی دوست داشتم حس قشنگ مادرشدن رو از دست ندم و اولین نفری باشم که چهره نازت و میبینه و لمست میکنه و دوست داشتم که طبیعی بشه. و البته بابایی هم همینطور میخواست ... خلاصه به اصرار دکتر قرار بود 4 شنبه 17 آذر من برم بیمارستان  که ناگهان ساعت 5 صبح با لگد محکمی که به دل مامانی زدی از خواب پریدم و همین طور داشتم برای خودم راه میرفتم که بابایی بیدارشد و اصرار داشت که بریم بیما...
26 آذر 1391

حرف

حرفای خوشگل هانا دلبر شب برای اینکه شما بخوابی و برای دیدن کارتون بیدار نمونی به اجبار از واژه هاپو برای ترسوندن شما استفاده کردم  تا شما از تخت پایین نیای... اما... بقیه رو میخوای بخونی برو ادامه مطلب ...   مامان هانا:واااااااااااای هانا هاپو اومده بدو بریم زیر پتوووووووو ...من ترسیدمممم ..... ویواشکی هاپ هاپ هاپ هانا خانوم: باااااااااااای ژیر بتووووووو بیریم باااااااای باااااااای ترسیدمممممم خلاصههههههه پس از گذشت تقریبا نیم ساعت که من فک کردم پیروز شدم و هزار بار باهم ترسیدیم و رفتیم زیر پتو ... هانا خانوم:از گری (حلزون باب اسفنجی) یادگرفتی خیلی بامزه مثل بچه شیر غرش (با صدای نرم و نازک) میکنی،تا مثلا هاپو رو بت...
26 آذر 1391

هانا و بابا اسفنجی ...

عزیز دلم خیلییییییییییییی کارتون باب اسفنجی و دوست داری... و روزی چند بار چند قسمت تکراریشو میبینی... والبته شما به جای باب اسفنجی میگی باباچی... نفسم چند روز پیش متوجه شدم که اسم حلزون باب اسفنجی و بلدی و کلی ذوق کردم   ...
22 آذر 1391

هانا و بابایی

هانا جونم شما حسابی هوای بابایی رو داری... مثلا چند روز پیش رفته بودیم بیرون ماشین و پارک کردیم تا یه کوچولو قدم بزنم... که شما خسته شدی و بغل خواستی و بابایی بغلت کرد ،بعد از چند دقیقه اصرار داشتی که بیایی بغل من من  بابا هانا خانوم البته در آخر مجبور شدم بغلت کنم و این شکلی شدم ----------------------------------------------------------------------------------------------- یه وقتایی هم بابا با خوراکی های فراوون در و که بازمیکنه من سریع میرم سروقت خوراکی ها و شما میری کمک بابایی تا بقیه وسایل و بیاره و اینجاست که من شرمنده میشم ...
22 آذر 1391

کوچولوی من...

سلام کوچولوی نازم  هانای قشنگم تو بهترین هدیه خدا به من و بابایی هستی... هر روز داری بزرگ و بزرگتر میشی و شیرین وشیرین تر... من و بابایی عاشقتیممممممممم     ...
22 آذر 1391
1